ابتذال فروپاشی؛ تاریخ حکومتهای وابسته
نویسنده: شفیقالله شفیق، پژوهشگر دولت سازی

تاریخ حکومتهای اجیر و پیرامونیشدن افغانستان را بسیاری از نویسندگان محصول دوران امیر دوستمحمد خان (۱۸۲۶–۱۸۶۳م) و سپس حاکمیت امیر یعقوب خان در معاهده گندمک (۲۶ مه ۱۸۷۹م) میدانند؛ اما به باور من، این روند پیشتر از آن و از زمانی آغاز شد که با شکلگیری نظام صفویه در ایران، سلسله بابری در هند و خانات سمرقند در آسیای میانه، جغرافیای افغانستان کنونی به یک حاشیه قبیلهای و منطقهای پیرامونی بدل شد، و سپس با حایل قرار گرفتن جغرافیای افغانستان میان قدرتهای مرکزی_ استعماری ادامه یافت.
پس از مرگ نادر افشار، شاه ایران (۱۷۴۷م)، احمد شاه ابدالی (۱۷۴۷–۱۷۷۲م) و سپس فرزندان و نوادگانش در قندهار و کابل حکومت کردند، اما این سرزمینها هرگز شرایط مرکزیت سیاسی، اقتصادی و تجارتی نیافتند. از زمان سلطنت دوم شاه شجاع (۱۸۳۹–۱۸۴۲م)، با فاصله چند دهه از احمد شاه ابدالی، حالت پیرامونی دوباره شکل گرفت و این سرزمین وابسته به حکومت هند بریتانیایی شد. در دوره امیر دوستمحمد خان این روند شتاب گرفت و تقریباً همه امیران افغان از زمان شاه شجاع تا امیر عبدالرحمن (۱۸۸۰–۱۹۰۱م) و حبیبالله خان (۱۹۰۱–۱۹۱۹م)، حاکمان حکومتهای اجیر و وابسته بودند.
در گزارشهای افسران انگلیسی از جنگ دوم افغان–انگلیس (۱۸۷۸–۱۸۸۰م) آمده است: زمانی که مردم شمال کابل، امیر عبدالرحمن خان را از سمرقند بازگرداندند و بهعنوان امیر جنگ برگزیدند، او شب هنگام به بالاحصار کابل، جایی که نیروهای انگلیسی مستقر بودند، رفت. انگلیسیها از دیدن او شگفتزده شدند، زیرا از شورش سراسری و تکرار کشتار نیروهایشان در جنگ اول (۱۸۳۹–۱۸۴۲م) نگران بودند. وقتی از او پرسیدند «چگونه اینجا آمدی؟» پاسخ داد: «برای صلح و پایان جنگ». انگلیسیها گفتند: «پس قیام مردم چه میشود؟» و عبدالرحمن خان توضیح داد: «این قیام از بر فقر است. شما بدون خونریزی بیرون شوید و معاهده همکاری امضا میکنیم». نتیجه این معاهده همان کمک سالانه پنج میلیون روپیه از حکومت هند_ بریتانیایی بود که در متون تاریخی آمده تا زمان امانالله خان ادامه یافت.
امانالله خان (۱۹۱۹–۱۹۲۹م) برای تغییر وضعیت از پیرامون به مرکز، در پی استقلال سیاسی و توسعه اقتصادی بود، اما تلاشهای او ناکام ماند. اغلب مورخان دولتی افغانستان، دلیل سقوط او را شورش محافظهکاران مذهبی دانستهاند، اما «وارتان گریگوریان» در کتاب ظهور افغانستان نوین عامل اصلی را کاهش بودجه، فقر و ناتوانی مالی دولت میداند؛ زیرا بخش عمده توان مالی دولت در سرکوب شورش پکتیا هزینه شد.
اگر دقیقتر نگاه کنیم، بزرگترین عامل سقوط و فروپاشی نظامهای سیاسی افغانستان، وابستگی به حمایت خارجی بوده است؛ هرچند اختلافات داخلی، کمکاری، فرار رهبران و ضعف مدیریتی نیز نقش داشتهاند.
چنانکه دولت داکتر نجیبالله پس از قطع حمایت شوروی در ۱۹۹۲م سقوط کرد؛ درست است که اختلافات قومی و سیاسی در درون دولت پدیدار شد، اما ریشههای این اختلاف زمانی برجسته شد که روسیه پساشوروی (۱۹۹۱–۱۹۹۲م) حاضر به حمایت از دولت کابل نشد.
مثلاً استاد ربانی (۱۹۹۲–۱۹۹۶م) موفق به تثبیت حکومت سراسری نشد، زیرا جامعه جهانی و هیچ کشور مهمی حاضر به حمایت مالی از دولت او نشدند. اگر امکانات مالی مناسب در اختیار وی میبود، احتمالاً او بهتر از حامد کرزی حکومت میکرد.
در مورد اشرف غنی نیز مجموعه عوامل مطرح میشود، اما زمانیکه به عمق استدلالهای شخص او، معاونان و اطرافیان و سیاسیون دوران جمهوریت نگاه کنیم، پس از ملامت و سلامت یکدیگر، به یک نکته میرسند: «توافقنامه دوحه (۲۹ فوریه ۲۰۲۰م)، پایان حمایت آمریکا و خروج نیروهای خارجی».
بیان ریشههای تاریخی این واقعیت، به معنای تبرئه اشرف غنی و مسئولان درجهیک حکومت جمهوری پیشین نیست، بلکه تأکید بر این است که ساختار سیاسی و واحد افغانستان هرگز به دولت ملی و مستقل بدل نشد و در قالب یک سرزمین پیرامونی و قبیلهای تا هنوز باقی مانده است.
امروز پاشنه آشیل رژیم طالبان نیز وابستگی به حمایتهای مالی استخبارات ایالات متحده آمریکا و کمکهای بشردوستانه جامعه جهانی است؛ قطع این کمک یعنی سرآغاز فروپاشی دیگر.
گذشته از آن، نکته دیگر این است که افغانستان زیر سلطه و حاکمیت طالبان و اندیشه «طالبانیسم»، به پیرامونیشدگی بیشتر کشور افزوده است.
چنانکه شهرها در حال از دست دادن هویت و نظم شهریاند؛ دانشگاهها و مکاتب به مدارس مذهبی تبدیل شدهاند؛ فراتر از آن، حتی چهره و پوشش انسانهای شهری به شکل انسان قرون وسطی و با سنتهای قبیلهای در حال تبدیلشدن است. اداره دولت به جرگههای روستایی شباهت یافته و زنان زیر بار سنگین سنتهای عقبمانده قرون وسطی مذهبی و رسوم قبیلهای رنج میبرند.
در این میان، چیزی که در میان نخبگان سیاسی و فرهنگی کشور غایب است، اندیشه و باور مشترک به سرنوشت مشترک است. همه در قالبها و گفتمانهای سیاسی و قومی گرفتار شدهاند، در حالی که افغانستان متلاشیشده با پدیده طالبانسم برای هیچ مذهب، قوم و زبانی عزت و اعتبار نمییابد. اگر خشونت، استکبار مذهبی و نژادی افتخاری میداشت، امروز نقش قرون وسطی کلیسای کاتولیک بهنام دوران سیاه شناخته نمیشد؛ اگر بدبینی و رژیم آپارتاید افتخاری میبود، مخالف آن بهنام نلسون ماندلا، قهرمان ضد نژادپرستی، محبوب نمیشد.
پس بیرون آمدن از این سیاهچال تاریخی، نیازمند گفتوگو، عقلانیت و اندیشه فراگیر و انسانی برای یک میهن است.